سفارش تبلیغ
صبا ویژن


nafas

1قلبت رااز نفرت ازاد کن!

2 ذهنت را از نگرانی رها کن!

3 ساده زندگی کن!

4 بیشتر بخشش کن!

5 کمتر انتظار داشته باش!


نوشته شده در جمعه 89/2/31ساعت 9:31 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

ببخشید خانوم پا میدی واسه معلول می خوام.عروس ننم میشی؟میتونم شماره بدمپاره کنی؟!!!میخوام سایه سرت شم.می خوام مرد خونت شم.طلبت شدم می خوامباهات دوست شم.شماره کفشتم بدی زنگ میزنم...راستی شماره عینک من میدونیچنده؟...ا...چرا جواب نمیدی؟(نگاه عاقل اندر سفیه دختر)


ساعت 16:30، ایستگاه اتوبوس با یه دختر دیگه.


– می تونم یه ذره وقتتون رو بگیرم؟به خدا قصد خیر دارم


- خواهش میکنم مزاحم نشید من نامزد دارم


- خوب من حاضرم با نامزد شما دوئل کنم.انتخاب اسلحه هم به عهده اون!(دختر به زور جلوی خنده اش را میگیرد)


- ببین پسر خوب من جای مامان تو ام.


- خوب من خیلی دوست دارم یه مامان خوب مثل شما داشته باشم تا شبا واسم قصه بگه,لالایی بگه


- لطفاً مزاحم نشید پلیس صدا میکنم ها


- خب بهتر همین جا عقدمون میکنن.


- تو چقدر پر رویی بچه!


- من شماره ام رو میدم شما اگر دوست داشتید زنگ بزنید.


- باشه ولی قول نمی دم ها


- عیبی نداره زنگ نزن


دو روز بعد داخل یه,پارک دنج.بایه دختر دیگه


- بیبین آقا مسعود من تا حالا دوست پسر نداشتم چون خوشم نمیاد مثل این بچهمچه ها که تا صبح میشینن پای تلفن و تلفن بازی و از این صحبتا


- خب من هم تا حالا دوست دختر نداشتم.....من هم از این بچه بازیا بدم میاد


نصفه شب پای تلفن با یه دختر دیگه


- ببین مسعود جون نگاه من به زندگی این جوریه که....


.- اتفاقاً عزیز دلم ,مای دارلینگ,هانی,سوییتی نظر منم اینه که...


یک ماه بعد بازم پای تلفن(ساعت یازده شب با انواع دخترها)


_وای مسعود من دیگه خسته شدم.پس کی میای خواستگاری؟


_عزیزم به خدا مامان و بابا ایران نیستن هر وقت اومدن رو چشمم.


_پس این مامان و بابای تو کی میان به خدا دیگه داره حالم بهم می خوره


_هانی جونم الآن پشت خطی دارم بعدا زنگ می زنم


گوشی رو جواب می ده:سلام عشق من.


یه دختر دیگه:سلام مسعود جان خوبی گلم؟


_ممنون.تو چطوری هانی؟


_مسسسسسسسسسسسسعود؟(از قصد کلمه ی سین رو می کشه)


_جانم؟


_امروز پسر همسایمون اومده بود خواستگاریم،به خدا دیگه تحمل ندارم.می دونی اگه بابا موافقت کنه...


_وای.نگو اونجوری که من می میرم، دو روز ،فقط دو روز صبر کنی به خدا میام ولی عزیزم من الآن پشت خطی دارم.گودبای


دوباره تلفنو جواب می ده،یه دختر دیگه:


_بله؟


_سلام.


_سلام گلکم خوبی فدات شم؟


_مسعود به خدا از دستت خسته شدم،من دیگه جونم به لبم رسیده،پس کی میای ؟


_به خدا میام گلم،ولی می دونی که بابا رفته ماموریت ما منتظریم اون برگرده بعد بیام.


دختر با خوشحال:واقعا؟راست می گی؟


_آره مای دارلینگ من. مگه من تابه حال بهت دروغ گفتم؟ولی الآن پشت خطی دارم بای بای عزیزکم


دوباره یه دختر دیگه،این موضوع تا آخرشب ادامه داره (دختر خانم ها خیلی مراقب باشید)
نوشته شده در جمعه 89/2/31ساعت 9:21 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

هاله پرسید روزی از مادر
که چطوری شدی شما مامان
مادرش گفت بچه جان ساکت
می زنم توی آن دهانت هان
دختر این قدر می شود پر رو؟
واقعاً که چه بد شده دوران
آرش آهسته بیخ گوشش گفت
از من آن را بپرس خواهر جان
راز مامان شدن رژ و سایه است
پی به این راز برده ام آسان
پس پریشب که مادرم رژ زد
با کمی سایه ، شد پدر خندان
لپِ او را گرفت و گفت آنوقت
وای "مامان" شدی چقدر الان


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/30ساعت 2:41 صبح توسط هستی نظرات ( ) | |

نگاهم کن نه فقط نگاهی از سر نگریستن

                                                   من ازتونگاهی می خواهم به اندازه دیدن

سال ها در کنارت یوده ام وتو برایم نقش بهترین همراه را داشتی

سالهایی که ما را زیر یک سقف اما ببه فاصله ی دونسل نگاه چاشت

                   من چختر تو هستم ما فرزندان شماییم

 

به ما چون کودکی از دست رفتهی خود ننگرید

                                                         به ما چون اینده ی  پربار خودمان نگاه کنید

                         داستان ها نهیبی اس به تمام پدرعا ومادرها

                                   

                                      من شالیزه ام...شالیزه ی تو.


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/29ساعت 5:10 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

عاشقم!

با من ازدواج می‌کنی؟

اشک گفت:

ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

تو چقدر ساده‌ای

خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله می‌شوی

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش

عاشقی کجاست!

تو فقط

دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید

خونِ درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود

دانه‌های اشک کاشت


نوشته شده در یکشنبه 89/2/26ساعت 5:8 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

   1   2   3   4   5   >>   >
قالب : پیچک