سفارش تبلیغ
صبا ویژن


nafas

واااای عشق به این می گن
زن وشوهر جوانی سوار بر موتورسیکلت در دل شب می راندند.
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.
در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی.
نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 7:4 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |


روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ

خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند. مرد جوان، در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به

تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت:اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست؟ مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب

او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود؛ اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده

بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجودداشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره

به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت:?تو حتماً

شوخی می کنی....قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.؟ پیرمرد گفت:?درست است، قلب تو سالم به نظر می

رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی، هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛ من بخشی از قلبم را جدا کرده

ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این دو عین هم نبوده اند، گوشه

هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها

چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی

بازگردند و این شیارها عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد.

در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد.

پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از

همیشه زیباتر بود. زیرا که عشق، از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/26ساعت 11:40 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

I dreamed I hadan interview with God
در رویا دیدم که دارم با خدا حرف میزنم


خدا از من پرسید


مایلی از من چیزی بپرسی؟


من گفتم، اگر وقت داشته باشید


با لبخندی گفت


وقت من ابدی است


چه پرسشی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟


پرسیدم


چه چیزی در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده می کند؟


خدا پاسخ داد

آدم ها از بودن در دوران کودکی خسته می شوند


عجله دارند زودتر بزرگ شوند، و سپس


حسرت دوران کودکی را می خورند


اینکه سلامتی خود را صرف کسب ثروت می کنند


و سپس


ثروتشان را دوباره خرج بازگشت سلامتیشان می کنند


چنان با هیجان و نگرانی به آینده فکر می کنند


که از زمان حال غافل می شوند


آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند


و نه در آینده


اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هیچوقت نخواهند مرد


و آنچنان می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند


خداوند دستهای مرا در دست گرفت


و ما برای لحظاتی سکوت کردیم


سپس من پرسیدم


به عنوان خالق انسانها

می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی را یاد بگیرند؟


خداوند با لبخند پاسخ داد


یاد بگیرند که نمیتوانند دیگران را مجبور کنند که دوستشان داشته باشند


اما می توانند طوری رفتار کنند که محبوب دیگران شوند


یاد بگیرند که خود را با دیگران مقایسه نکنند


یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد

بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد


یاد بگیرند دیگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگی


یاد بگیرند تنها چند ثانیه طول می کشد تا زخمی در قلب کسی که دوستش دارید ایجاد کنید


ولی سال ها طول می کشد تا آن جراحت را التیام بخشید


یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را از صمیم قلب دوست دارند


ولی نمیدانند چگونه احساسشان را ابراز کنند


یاد بگیرند و بدانند دو نفر می توانند به یک موضوع واحد نگاه کنند


ولی برداشت آن ها متفاوت باشد


یاد بگیرند که همیشه کافی نیست همدیگر را ببخشند

بلکه انسان ها باید قادر به بخشش و عفو خود نیز باشند


سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم


آیا چیز دیگری هم وجود دارد که دوست داشته باشید تا آنها بدانند؟


خداوند لبخندی زد و پاسخ داد


فقط اینکه بدانند من اینجا "با آنها" هستم


نوشته شده در سه شنبه 89/3/25ساعت 10:56 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

شَنبه یک واژه عِبری است به معنی استراحت ، آسودن


ریشه شنبه از واژه شَـپَت در عبری است که به صورت السَبت وارد عربی و به صورت شاپات وارد ارمنی شده است . یهودیان روز اول هفته را استراحت می کنند و این واژه از زبان آنان به فارسی وارد شد . دقیقاَ مانند تُفک و فِشک که تفنگ و فشنگ شد. و نیز مانند tobaco در انگلیسی که در فارسی تنباکو شد شپت هم شنبه شد. بقیه روزها نیز که با معلوم شدن شنبه نیاز به توضیح ندارد .حدس می زنم یکشنبه در آغاز یک شب پس از شنبه بوده که یکشنبه شده بقیه نیز همین طور مثلا دو شب پس از شنبه بوده که دوشنبه شده است . جمعه نیز یعنی روز جمع شدن . در فارسی این روز را آدینه می نامند به معنی روز آذین و آرایش.

نوشته شده در سه شنبه 89/3/25ساعت 10:52 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
ـ بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».
نوشته شده در دوشنبه 89/3/24ساعت 3:46 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

   1   2   3   4   5      >
قالب : پیچک