nafas
نگاهم کن نه فقط نگاهی از سر نگریستن من ازتونگاهی می خواهم به اندازه دیدن سال ها در کنارت یوده ام وتو برایم نقش بهترین همراه را داشتی سالهایی که ما را زیر یک سقف اما ببه فاصله ی دونسل نگاه چاشت من چختر تو هستم ما فرزندان شماییم به ما چون کودکی از دست رفتهی خود ننگرید به ما چون اینده ی پربار خودمان نگاه کنید داستان ها نهیبی اس به تمام پدرعا ومادرها من شالیزه ام...شالیزه ی تو. دستمال کاغذی به اشک گفت: مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. همه می پرسند: بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال نو اهل طاعونی این قبیله مشرقی م تویی اون مسافر شیشه ای شهرفرنگ پوستم از جنس شبه تواز مخمل سرخ رخختم ازتاول تن پوش تو از پوست پلنگ بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم تواخه مسافری خون رگ اینجا منم تن من خاک منه ساقه گندم تن تو تن ما تشنه ترین تشنه یک قطره اب
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم!
با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر سادهای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانههای اشک کاشت
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.
روزبعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمانحادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکیاز دو سرنشین زنده ماند و
دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهییافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را برسر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت
دارم را از زبان او بشنود وخودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر ازاین است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد
چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
من به این جمله نمی اندیشم.
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینه کوه،
صحبت چلچله ها را با صبح،
نبض پاینده هستی را در گندم زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،
همه را می شنوم؛ می بینم.
من به این جمله نمی اندیشم.
به تو می اندیشم.
ای سرپا همه خوبی!
تک و تنها به تو می اندیشم.
همه وقت، همه جا،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان.
تو بیا؛
تو بمان با من، تنها تو بمان.
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب.
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛
ریسمانی کن از آن موی دراز؛
تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه.
پاسخ چلچله ها را تو بگو.
قصه ابر هوا را تو بخوان.
تو بمان با من، تنها تو بمان.
در دل ساغر هستی تو بجوش.
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست؛
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.
قالب : پیچک |