nafas

وقتی که تس شنید پدر و مادرش راجع به برادر کوچکش صحبت میکنند دختر بچه ای هشت ساله بود که خیلی
بیشتر از سنش میفهمید.فقط میدانست که برادرش بیمار
است و پولی هم ندارند.چون پدرش بابت صورتحساب های
دکتر و خرج خانه پول نداشت.قرار بود ماه اینده به یک مجتمع
اپارتمانی نقل مکان کنند.تنها راه نجات برادرش یک عمل
جراحی پر هزینه بود و به نظر میرسید که کسی پیدا نمیشود
که پولی به انها قرض بدهد.شنید که پدر با صدایی ارام و
نا امید کننده به مادر که به شدت میگریست گفت:حالا فقط
یک معجزه میتواند او را نجات دهد.

تس به اتاق خوابش رفت و قلکی را از مخفیگاهش در
کمد بیرون کشید.هر چه پول خرد بود را از ان در اورد و
روی زمین ریخت به دقت انها را شمرد.نه ?بار نه ? بار بلکه ?بار.
باید دقیقا میدانست که چقدر پول دارد.جایی برای
اشتباه نبود سکه ها را به دقت داخل قلکش ریخت.
نقاب کلاهش را به عقب چرخاند و مخفیانه از در عقبی
بیرون رفت.شش بلوک را پشت سر گذاشت تا به دارو خانه ی
رکسالز که تابلوی قرمز رنگ بزرگی بالای در ان نصب بود رسید
منتظر متصدی داروخانه شد تا به او نگاه کند اما
سر او شلوغ بود .تس پاهایش را تکان داد تا کفشش صدا کند
خبری نشد.سینه اش را با صدای بلند صاف کرد تا توجه
ائ را جلب کند.فایده ای نداشت تا اینکه سرانجام یک
سکه ی ??سنتی از قلکش در اورد و ان را روی شیشه
پیشخوان کوبید.حالا شد....

متصدی با تندی پرسید:تو دیگه چی میخوای؟
و بدون اینکه منتظر جواب سوالش شود گفت:دارم با برادرم
که از شیکاگو امده حرف میزنم بعد از سال ها دیدمش.

تس با همان لحن جواب داد خوب من هم میخواهم در مورد
برادرم صحبت کنم.اون خیلی بیماره میخوام براش یک
معجزه بخرم.متصدی گفت:چی؟؟؟

تس گفت اسمش اندروئه یه چیز بدی داره تو سرش رشد
میکنه بابام میگه فقط یه معجزه میتونه نجاتش بده.معجزه چنده؟

متصدی داروخانه با لحن ملایم تری گفت:دختر کوچولو ما
اینجا معجزه نمیفروشیم.متاسفم که نمیتونم کمکت کنم.

ببین اقا من پولش و دارم.اگه کمه می روم بقیه اش
رو هم می اورم.فقط بگو معجزه چنده؟برادر متصدی
که مرد شیک پوشی بود خم شد و از دخترک پرسید:برادرت
چه جورز معجزه ای نیاز داره؟
تس با چشمانی اشک الود گفت:نمیدونم فقط میدونم
که خیلی بیماره.مامان میگه باید عمل بشه بابام پولش رو نداره.
برای همین من هم میخواهم کمک کرده باشم.

اقای شیکاگویی پرسید:چقدر پول داری؟
تس با صدایی که به زحمت شنیده میشد جواب داد:? دلار و
?? سنت.همه اش همین قدر دارم ولی اگر بیشتر هم بخواهید
میتوانم باز هم بیاورم.



مرد لبخندی زد و گفت:عجب تصادفی.? دلار و ?? سنت.
دقیقا به اندازه ی پول یک معجزه برای داداش کوچولو ها

پول دخترک را در یک دست و با دست دیگر دست او را گرفت
و گفت:من را به خانه تان ببر.میخواهم برادر و پدر و مادرت
را ببینم.ببینم ایا از اون معجزه هایی که تو میخواهی داریم.

ان مرد خوش لباس دکتر کارلتون ارمسترانگ متخصص
جراحی مغز بود.عمل با موفقیت و بدون پرداخت هزینه ای
انجام شد و طولی نکشید که اندرو دوباره به خانه بازگشت و
حالش خوب شد.مادر دخترک ارام گفت:اون عمل جراحی
واقعا یک معجزه بود نمیدونم هزینه اش چقدر میشه.
تس لبخندی زد.او میدانست قیمت دقیق معجزه چقدر است.
? دلار و ?? سنت.به اضافه ی ایمان یک کودک


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/16ساعت 7:34 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

قالب : پیچک