سفارش تبلیغ
صبا ویژن


nafas

زنها مثل اطو هستند هم مصرفشان بالا است هم زود داغ می کنند البته بدون بخارش هم بدرد نمی‌خورد.

زن ها مثل پیاز هستند ظاهر سفید و ظریفی دارند اما باطنشان اشک آدم رو در می‌آورد.

زنها مثل سکوت هستند با کوچکترین حرفی میشکنند.

زنها مثل چراغ راهنمایی هستند هر چقدر هم با آنها حرف بزنی باز هم مرتب رنگ عوض می کنند.

زنها مثل تخت خوابگاه هستند نوها و تازه هایشان کمیابند و کهنه هایش هم سرو صدا زیاد می کنند.

زن ها مثل الکل هستند دیر بجنبی همهشان می پرند.

زنها مثل عینک دودی هستند با هردودنیا را تیره و تار می بینی.

زنها مثل ظرف سفالی هستند بدون رنگ و لعاب جلوه ای ندارند.

زنها مثل کامپیوتر هستند یک بار خودش را میگیری و یک عمر لوازم جانبی آنرا.

زنها مثل کیک خامه ای هستند با نگاه اول آب از لب و لوچه آدم آویزان می شود اما کمی بعد دل آدم را میزند.

زنها مثل زیر شلواری هستند مردا با هیچکدامشان جرأت نمی کنند به بازار بروند.

زنها مثل توپ هستند تا لگدشان نزنی تکون نمی خورند.

زنها مثل لاستیک سواری هستند کمتر از چهارتا بیفایده است.

زنها مثل بچه ها هستند تا وقتی که ساکتند خوبندمردها مثل ? مخلوط کن هستند در هر خانه یکی از آنها هست ولی نمیدانید به چه درد میخورد

مردها مثل ? آگهی بازرگانی هستند حتی یک کلمه از چیزهائی را که میگویند نمیتوان باور کرد

مردها مثل ? کامپیوتر ? هستند. کاربری شان سخت است و هرگز حافظه ای قوی ندارند
مردها مثل ? سیمان ? هستند. وقتی جائی پهنشان میکنی باید با کلنگ آنها را از جا بکنی

مردها مثل ? طالع بینی مجلات ? هستند. همیشه به شما میگویند که چه بکنید و معمولاً اشتباه می گویند.

مردها مثل ? جای پارک ? هستند. خوب هایشان قبلا" اشغال شده و آنهائی که باقی مانده اند یا کوچک هستند یا جلوی
درب منزل مردم

مردها مثل ? پاپ کورن ? ( ذرت بو داده ) هستند. بامزه هستند ولی جای غذا را نمی گیرند

مردها مثل ? باران بهاری ? هستند . هیچوقت نمیدانید کی می آیند ، چقدر ادامه دارد و کی قطع میشود

مردها مثل ? پیکان دست دوم هستند ارزان هستند و غیر قابل اطمینان.

مردها مثل ? موز ? هستند، هرچه پیرتر میشوند وارفته تر میشوند

مردها مثل نوزاد هستند، در اولین نگاه شیرین و بامزه هستند اما خیلی زود از تمیز کردن و مراقبت از آنها خسته می شوید
نوشته شده در جمعه 89/2/17ساعت 3:42 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

وقتی که تس شنید پدر و مادرش راجع به برادر کوچکش صحبت میکنند دختر بچه ای هشت ساله بود که خیلی
بیشتر از سنش میفهمید.فقط میدانست که برادرش بیمار
است و پولی هم ندارند.چون پدرش بابت صورتحساب های
دکتر و خرج خانه پول نداشت.قرار بود ماه اینده به یک مجتمع
اپارتمانی نقل مکان کنند.تنها راه نجات برادرش یک عمل
جراحی پر هزینه بود و به نظر میرسید که کسی پیدا نمیشود
که پولی به انها قرض بدهد.شنید که پدر با صدایی ارام و
نا امید کننده به مادر که به شدت میگریست گفت:حالا فقط
یک معجزه میتواند او را نجات دهد.

تس به اتاق خوابش رفت و قلکی را از مخفیگاهش در
کمد بیرون کشید.هر چه پول خرد بود را از ان در اورد و
روی زمین ریخت به دقت انها را شمرد.نه ?بار نه ? بار بلکه ?بار.
باید دقیقا میدانست که چقدر پول دارد.جایی برای
اشتباه نبود سکه ها را به دقت داخل قلکش ریخت.
نقاب کلاهش را به عقب چرخاند و مخفیانه از در عقبی
بیرون رفت.شش بلوک را پشت سر گذاشت تا به دارو خانه ی
رکسالز که تابلوی قرمز رنگ بزرگی بالای در ان نصب بود رسید
منتظر متصدی داروخانه شد تا به او نگاه کند اما
سر او شلوغ بود .تس پاهایش را تکان داد تا کفشش صدا کند
خبری نشد.سینه اش را با صدای بلند صاف کرد تا توجه
ائ را جلب کند.فایده ای نداشت تا اینکه سرانجام یک
سکه ی ??سنتی از قلکش در اورد و ان را روی شیشه
پیشخوان کوبید.حالا شد....

متصدی با تندی پرسید:تو دیگه چی میخوای؟
و بدون اینکه منتظر جواب سوالش شود گفت:دارم با برادرم
که از شیکاگو امده حرف میزنم بعد از سال ها دیدمش.

تس با همان لحن جواب داد خوب من هم میخواهم در مورد
برادرم صحبت کنم.اون خیلی بیماره میخوام براش یک
معجزه بخرم.متصدی گفت:چی؟؟؟

تس گفت اسمش اندروئه یه چیز بدی داره تو سرش رشد
میکنه بابام میگه فقط یه معجزه میتونه نجاتش بده.معجزه چنده؟

متصدی داروخانه با لحن ملایم تری گفت:دختر کوچولو ما
اینجا معجزه نمیفروشیم.متاسفم که نمیتونم کمکت کنم.

ببین اقا من پولش و دارم.اگه کمه می روم بقیه اش
رو هم می اورم.فقط بگو معجزه چنده؟برادر متصدی
که مرد شیک پوشی بود خم شد و از دخترک پرسید:برادرت
چه جورز معجزه ای نیاز داره؟
تس با چشمانی اشک الود گفت:نمیدونم فقط میدونم
که خیلی بیماره.مامان میگه باید عمل بشه بابام پولش رو نداره.
برای همین من هم میخواهم کمک کرده باشم.

اقای شیکاگویی پرسید:چقدر پول داری؟
تس با صدایی که به زحمت شنیده میشد جواب داد:? دلار و
?? سنت.همه اش همین قدر دارم ولی اگر بیشتر هم بخواهید
میتوانم باز هم بیاورم.



مرد لبخندی زد و گفت:عجب تصادفی.? دلار و ?? سنت.
دقیقا به اندازه ی پول یک معجزه برای داداش کوچولو ها

پول دخترک را در یک دست و با دست دیگر دست او را گرفت
و گفت:من را به خانه تان ببر.میخواهم برادر و پدر و مادرت
را ببینم.ببینم ایا از اون معجزه هایی که تو میخواهی داریم.

ان مرد خوش لباس دکتر کارلتون ارمسترانگ متخصص
جراحی مغز بود.عمل با موفقیت و بدون پرداخت هزینه ای
انجام شد و طولی نکشید که اندرو دوباره به خانه بازگشت و
حالش خوب شد.مادر دخترک ارام گفت:اون عمل جراحی
واقعا یک معجزه بود نمیدونم هزینه اش چقدر میشه.
تس لبخندی زد.او میدانست قیمت دقیق معجزه چقدر است.
? دلار و ?? سنت.به اضافه ی ایمان یک کودک


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/16ساعت 7:34 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید

 

 

 

نمی دونم که کی عمرم تموم میشه،نمیدونم وقتی میخوام با این دنیای مادی خداحافظی کنم کی بالا سرمه،نمیدونم وقت مردنم به تو رسیدم یا نه ، ولی تو رو خدا نزار با حسرت بی تو بودن از این دنیا برم،بذار حداقل دلم خوش باشه به عشقت .به خدا همه و همه آرزوم این بود که قبل از رفتنم به چشمات نگاه کنم و بگم دوست دارم و حال که میخوای کمترین چیز رو از من دریغ کنی پس بزار دلم به این خوش باشه که در حسرت عشقت مردم،اگه بشه گفت دلخوشی،ولی من به حسرتشم قانع هستم...

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/16ساعت 5:4 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گل‌های سرخدنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را بچینیم خاریدر دستمان فرو رفته است؟

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یادببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به اینخاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگرعزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغکتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یکسال قبول شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بی‌نتیجه ماند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت مادراز می‌شوند، پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ماخیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.

زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از دل‌بستن بهراسیم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الانرا نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصت‌ها موفقنبوده‌ایم.

فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم ویک‌صد کلید در دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بستههمان کلید اول باشد. شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحانکنیم تا یکی از آنها در را باز کند. گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که دررا باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود‌ و نه کلید دیگراست. یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را امتحاننکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند. از روی همینزمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و مابا توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم.


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/15ساعت 3:44 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

عشق کلمه ایست که بار ها شنیده می شود ولی شناخته نمی شود.
عشق صداییست که هیچ گاه به گوش نمی رسد ولی گوش را کر می کند.
عشق نغمه ی بلبلیست که تا سحر می خواند ولی تمام نمی شود.
عشق رنگیست از هزاران رنگ اما بی رنگ است.
عشق نواییست پر شکوه اما جلالی ندارد.
عشق شروعیست از تمام پایان ها اما بی پایان است.
عشق نسیمیست از بهار اما خزان از آن می تراود.
عشق کوششیست از تمام وجود هستی اما بی نتیجه.
عشق کلمه ایست بی معنی ولی هزاران معنی دارد.
عشق.........
عشق 10 عنصر است اما عنصر آخر آن تمام معنی را می رساند ولی معنی آن گفتنی نیست


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/15ساعت 11:37 صبح توسط هستی نظرات ( ) | |

<   <<   21   22   23   24   25      >
قالب : پیچک