سفارش تبلیغ
صبا ویژن


nafas

راههای ساده بدون دردسر!

1-دم حرم.چند دقیقه کنار مغازه های عطر فروشی بایستی و ببینی مردم سراغ کدوم عطر رو بیشتر میگیرن.
تو هم همونو بخری.

2-به همه اعلام کنی عطر و اودکلن خیلی دوست داری.اونوقت تو مناسبتهای مختلف صاحب کلی عطر و اودکلن میشی!(هر چند که بی تردید بیشتر دوستان میگردن و ارزون ترین....ولی به هر حال از قدیم گفتن مفت باشه کوفت باشه)


3-صداشو در نیاری!مثه آب خوردن از عطر و اودکلن سایر اعضای خانواده استفاده کنی.(ترجیحا همزمان با استفاده ی خودشون باشه که بوی راه افتاده ضایعت نکنه)

4-هفته هفته حموم نری تا خودشون با هزار التماس برات عطر بخرن و تازه التماسم بکنن که جون هر کی دوست داری بزن.من بمیرم بزن(این روش تو محیط کار و آموزش بیشتر جواب میده.چون اگه تو خونه باشی با اردنگی میندازنت تو حموم)

نوشته شده در شنبه 89/5/23ساعت 12:16 صبح توسط هستی نظرات ( ) | |

مردی با خود زمزمه می کرد: خدایا با من حرف بزن! یک سار شروع به خواندن کرد،‌ اما مرد نشنید. مرد فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن! آذرخش در آسمان غرید، اما مرد اعتنایی نکرد. مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟ بگذار تو را ببینم! ستاره‌ای درخشید، اما مرد ندید. مرد فریاد کشید: خدایا به من معجزه‌ای نشان بده! کودکی متولد شد، اما مرد باز توجهی نکرد... مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم... از تو خواهش می کنم... پروانه‌ای روی دست مرد نشست، و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد. ما خدا را گم می کنیم در حالی که او در کنار نفسهای ما جریان دارد... خدا اغلب در شادیهای ما سهیم نیست... تا به حال چند بار شادیهایمان را آرام و بی بهانه به او گفته ایم؟ تا بحال به او گفته ایم که چقدر خوشبختیم؟؟ که چقدر همه چیز خوب است؟ که او چه خوب هست؟؟ خیال می‌کنیم تنها زمانیکه به خواسته خود رسیده‌ایم او ما را دیده و حس کرده است اما... گاهی بی‌پاسخ گذاشتن برخی خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه او به ماست...


نوشته شده در سه شنبه 89/5/12ساعت 8:49 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

به تو عادت کرده بودم
ای به من نزدیک تر از من
ای حضورم از تو تازه
ای نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگی به شبنم
مثل عاشقی به غربت
مثل مجروحی به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه های من بی تو
تجربه کردن مرگه
زندگی کردن بی تو
من که در گریزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گریه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبریز سکوته
خونه از خاطره خالی
من پر از میل زوالم
عشق من تو در چه حالی


نوشته شده در جمعه 89/5/1ساعت 4:35 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

<      1   2      
قالب : پیچک