سفارش تبلیغ
صبا ویژن


nafas

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روزبعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمانحادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکیاز دو سرنشین زنده ماند و

دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهییافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را برسر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت

دارم را از زبان او بشنود وخودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر ازاین است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید

 


نوشته شده در یکشنبه 89/2/26ساعت 4:52 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

همه می پرسند:

چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

من به این جمله نمی اندیشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاینده هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را می شنوم؛ می بینم.

من به این جمله نمی اندیشم.

به تو می اندیشم.

ای سرپا همه خوبی!

تک و تنها به تو می اندیشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.

تو بدان این را، تنها تو بدان.

تو بیا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب.

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛

ریسمانی کن از آن موی دراز؛

تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستی تو بجوش.

من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست؛

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید


نوشته شده در جمعه 89/2/24ساعت 8:0 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

بوی گندم مال من                    هرچی که دارم مال تو

یه وجب خاک مال من               هرچی میکارم مال نو

اهل طاعونی این قبیله مشرقی م

                                          تویی اون مسافر شیشه ای شهرفرنگ

پوستم از جنس شبه تواز مخمل سرخ

                                             رخختم ازتاول تن پوش تو از پوست پلنگ

بوی گندم مال من  هرچی که دارم مال تو  یه وجب خاک مال من  هرچی میکارم مال تو

                                           نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم

                                                                          تواخه مسافری خون رگ اینجا منم

                                          تن من خاک منه ساقه گندم تن تو

                                                                         تن ما تشنه ترین تشنه یک قطره اب


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/22ساعت 1:42 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بدشانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پی مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند:عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی،زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورزپیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه توبوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیربه خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که...؟


نوشته شده در سه شنبه 89/2/21ساعت 7:50 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

Some feel that problems exist only in childhood or at early stage of life like this
برخی احساس میکنید که مشکلات تنها در دوران کودکی یا در مرحله اول زندگی وجود دارد مثل این

http://dl2.luxcloob.com/Pic/Zendegi/1.gif


Some feel that problems exist only when we disturb someone like this
برخی احساس میکنید که مشکلات تنها زمانیه که کسی مزاحم ما میشند مثل این

http://dl2.luxcloob.com/Pic/Zendegi/2.gif


Some feel that problems exist only when we are ready to take anything like this
برخی احساس میکنید که مشکلات تنها زمانیه که برای موضوعی آمادگی دارید مثل این

http://dl2.luxcloob.com/Pic/Zendegi/3.gif


Some feel that problems exist only when we do things blindly like this
برخی احساس میکنید که مشکلات تنها زمانیه که کورکورانه عمل میکنید مثل این

http://dl2.luxcloob.com/Pic/Zendegi/4.gif


Some feel that problems exist only when we dare to enter a trap like this
برخی احساس میکنید که مشکلات تنها زمانیه که شما جرات وارد شدن به دام رو پیدا میکنید مثل این

http://dl2.luxcloob.com/Pic/Zendegi/5.gif


Some feel that problems exist only when we are in love with someone like this
برخی احساس میکنید که مشکلات تنها زمانیه که شما عاشق کسی میشید مثل این

http://dl2.luxcloob.com/Pic/Zendegi/6.gif

Some feel that problems exist only when we try to aim at very huge things like this
برخی احساس میکنید که مشکلات تنها زمانیه که سعی میکنید هدف بزرگی رو انتخاب کنید مثل این

http://dl2.luxcloob.com/Pic/Zendegi/7.gif


اما مشکلات همان چیزیست که ما تصور میکنیم
و جز نا امیدی و افسردگی هیچ بن بست و مشکلی در زندگی آدمی نیست



نوشته شده در سه شنبه 89/2/21ساعت 4:7 عصر توسط هستی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >
قالب : پیچک